هفته ی بیست ونهم دوستی من وخدا.... موسی به او گفت ایا با تو بیایم تا از انچه به تو اموخته اند کمالی هم به من بیاموزی؟ گفت تو را شکیب همراهی با من نیست.و چگونه در برابر چیزی که بدان اگاه نیستی صبر خواهی کرد؟ گفت اگر خدا بخواهد مرا شکیبا خواهی یافت و در هیچ کاری تو را نافرمانی نخواهم کرد. گفت اگر دنبال من می ایینباید از من چیزی بپرسی تا من خود تو را از ان اگاه کنم...............کهف66/70 تمام این روزها به عجله فکر کردم و به پشیمانی هایی که به بار می اورد.بعد یاد صبر می افتادم و شیرینی هایی که با خودش دارد. این بود وبود تا امروز که معلممان سر کلاس داستان موسی و خضر را تعریف کرد.همراهی موسی و خضر عجب داستان عجیبیست.موسی پیامبر است اما عجله می کند.البته شاید هرکس دیگری هم همراه خضر بود طاقت نمی اورد. کارهای خضر همه عجیب است.کشتن ان بچه،سوراخ کردن ان کشتی و درست کردن ان دیوار با ان مردم نامهربان همه جای سوال است. فکر می کنم هیچ کس صبوری همراهی با خضر را ندارد.اما اخر وقتی که خضر حکمت کارهایش را می گوید ادم به خاطر همه ی بی صبری هایش شرمنده می شود. خدایا شاید قصه ی موسی وخضر قصه ی همه ی ماست.همه ی ما شبیه موساییم.پر از بی تابی و سوال. اما خدایا تو مثل خضر تنهایمان نگذار.بمان وتا اخر این سفر همراه ما باش دوست عزیزم داستان موسی و خضر را در سوره ی کهف بخوان.چه نتیجه ای از این داستان می گیری؟ایا تو هم مثل موسی بی تابی داشته ای؟ایا تو هم ماجراهایی داشته ای که بعد از انها به حکمت انها پی ببری؟؟؟
Design By : Pars Skin |